از شراب عشق نوشید.تلخ بود اما مست شد.تن داد، به عشق.

پس از آن، هر بار که مرور میکرد، تلخی را به یاد نمی آورد اما مستی را چرا.نه فقط در یاد، که در تک تک سلول هاش جریان پیدا میکرد.مستی را میگویم.اما شراب حرام بود، ممنوع بود.و او میدانست.مست میشد و توبه میکرد و دوباره مست میشد و دوباره توبه میکرد.

و این تکرار ادامه داشت.تا آن که.

نمیدانم.

پایان قصه را نمیدانم.

 

*منزوی ِ جان

 

 

+به روایت ِ آن چه در خواب نوشتم، با اندکی تغییر به جهت آن که حافظه یاری نمیکند:

از شراب ِ ممنوع نوشید.مست شد.مستی و عشق در جانش ریشه دواند.درختی رویید با میوه هایی خون آلوده ی به جنون و عشق . و او، او که موجد درخت بود ، از میوه های درخت میخورد و مست تر میشد و عاشق تر و دیوانه تر.

و سرانجام روزی.

نمیدانم. سر انجامش را نمیدانم.

 

+و در هر دو روایت، دائما زیر لب میگفت: چه خواهد کرد با ما عشق .؟

و ندانست.جواب را ندانست.و گُمان میبرم که تا ابد هم نخواهد دانست!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

صنایع فلزی مهرابی لوازم خانگی باد و َ گندم هیچ معرفی محصولات شرکت آلما شبکه پرداز موسسه جوانه های امید و نشاط راستین سرگرمی رویا کابین دوش/ دور دوشی/کابین دوش شیشه ی علم و انقلاب جرم گیر ماشین ظرفشویی و ماشین لباسشویی